یک تیم تبلیغاتی تا اواخر شبْ روی یک پروژۀ مهم کار میکردند تا صبح به مشتری تحویل دهند.
ناگهان یک دیو ظاهر شد و گفت: میخواهم یکی از آرزوهای شما را برآورده کنم.
رو به کپیرایتر کرد و گفت: آرزویت چیست؟
کپیرایتر گفت: همیشه آرزو داشتم یک شاهکار ادبی بنویسم، و کتابم را سرتاسر جهان بخوانند، میخواهم به یک جزیرۀ گرمسیری بروم که بتوانم تمرکز کنم و شاهکارم را بنویسم.
دیو چوبش را روی هوا تکان میدهد و وردی زیر لب میخواند، ناگهان کپیرایتر غیب میشود و به جزیره موردعلاقه اش میرود.
دیو رو به مدیر هنری میکند و میگوید: آرزوی بزرگت را بگو
مدیر هنری که به وجد آمده میگوید: دوست دارم یک تابلوی نقاشی استادانه و بسیار زیبا خلق کنم که توی موزه لوور پاریس روی دیوار میخ شود و همۀ دنیا آن را تحسین کنند.
دیو دوباره چوبش را تکان داده و ورد را میخواند، و مدیر هنری غیب میشود
دیو اینبار رو به مدیر شرکت میکند و میگوید: چه میخواهی تا به تو بدهم؟
مدیر میگوید: آرزو میکنم آن دو احمق همین الآن برگردند!